مُقنی که تمام عمر خود را برای کندن بخشی از آن قنات میگذارد اما پایانش را نمیبیند، چرا دچار از خودبیگانگی نمیشده؟ چرا افسردگی را تجربه نمیکرده؟
آن مُقنی که تمام عمر خود را برای کندن بخشی از آن قنات میگذارد اما پایانش را نمیبیند، چرا دچار از خودبیگانگی نمیشده؟ چرا افسردگی را تجربه نمیکرده؟
شهریارنگار_ اهل یکی روستاهای گناباد میباشد. از قناتهای شگفتانگیز گناباد می گوید. از قنات قَصَبه. عمیقترین قنات شناختهگردیده کشور ایران و عالم. قناتی که بیشتراز سیکیلومتر در دل زمین با دست حفر گردیده تا آب را از پایین زمین به سمت مزارع سرازیرنماید. برای کندن اینگونه قناتی، قدمت یک آدم کفایت نمینماید. یکی باید شروع نماید، چاه نخستین را حفر نماید، زمین را بکَند، بکند، بکند و در دل ظلمات و عمق بیفروغ و روشنایی زمین جلو برود. آنقدر سالها در اعماق زمین بکند، تا عمرش تمام شود. بعد از آن نفر بعدی بایستی شروع نماید. چاهی نو حفر نماید. زمین را با دستهایش رخنهنماید، سانت به سانت جلو برود و حفر نماید و حفر نماید تا موهایش سپیدخواهد شد. و بعدی… و بعدی… یکسری نسل برای کندن اینگونه قناتی، مجموع عمرشان را گذاردهاند. چه اعجازی شگفتآوری! آن ها میکندند و میکندند در حالی که «میدانستند» عمر آن ها به روان شدن آب در قنات کفاف نخواهد بخشید. خواهند مرد و نقطه نهایی این قنات را نخواهند روءیت کرد.
کارل مارکس، اندیشمند آلمانی، از مفهومی حرف مینماید با تیتر «از خودبیگانگی». از خودبیگانگی از نگاه وی، یعنی از مفهوم و نام و نشان انسانی تهی شدن. از خویشتن تولید کننده و خلق کننده خویش فاصله گرفتن. یک کدام ازاشکال اصلی این از خویش بیگانگی، بیگانگی از چیزی میباشد که میسازیم: از متاع ساخت گردیده. از نظر وی، آدمیزاد در پیشینها، هنگامی چیزی تشکیل می داد، صفر تا صد فعالیت با خودش بود: پیراهنی، بیلی، منزلای، … . خودش از نخست تشکیل می داد و تمامش میکرد و جنس آخری کارش را روءیت می کرد. این استارت کردن و تک تک کردن و دیدن متاع آخریناش، منجرمی شداحساس نماید که نفیس میباشد، آفریننده میباشد، خلق کننده میباشد. البته در دنیاامروزی، هر که تنها یک تکه از یک متاع پایانی را میسازد و بس: کارگری که تنها لنت ترمز یک ماشین ِ مملو از قطعه را میسازد. پرسنل دیگری تنها روکش صندلی. کارمندان دیگری صرفاامر. … هیچ کارگری، آحاد ماشین را نمیسازد و هرگز این حس را پیدا نمینماید که «تولیدکننده»ی آحاد ماشین میباشد. کارمندی که تنهایک قسمت از فعالیت را اجرامی دهد، معلمی که تنهادرس دادن یک درس را برعهده داراست و به طور تقریبً کل ما، اینگونه وضعیتی داریم.
با خودم فکر می کردم که در حالتیکه این ایدهی مارکس را قبول کنیم، آن مُقنی که مجموع قدمت خویش را برای کندن بخشی از آن قنات می گذاردالبته پایانش را نمیبیند، چرا مبتلا از خودبیگانگی نمیگردیده؟ چرا افسردگی را تجربه نمیکرده؟ چه بسا احساس خوشبختی هم داشته؟ چه چیزی اورا سر پا نگه میداشته؟ «دیدهانداز». تصویری خیالی که از نقطه پایان این کارایی جمعی در ذهن داشته: تصویر روزی کهاین آب درین مسیر در دل زمین روانگردد، زمینهای تشنهی فراوانی را سیراب نماید و به روستاهای اکثری جان ببخشد… این «دیدهانداز» دلانگیز میباشد که در دل تاریکی عمق زمین، در تنهایی ّ عمیق مقنی، به دستهایش توان می دهند تا گام به گام بکند و پیش برود.
در شرایطیکه امروز ما پرنوروجود ندارد، در صورتی که حالت امروز ما دردناک و سیاه است، عجیب نیست که قسمتهای قابل توجهی از ما بگریزیم. هجرت کنیم. افسرده شویم… البته چیزی کهاین جامعه را زنده مینماید، لزوماً خوب شدن شرایط امروز نیست. رفتار یک «دیدهانداز» دلپذیر میباشد. یک تصویر خواستنی. یک فردای پرنور.
این جامعه، نه تنها امروزش، که دیدهانداز فردایش را از دست دادهمیباشد. جامعهی بیامروز، زنده می ماند. البته جامعهی بیدیدهانداز، حتماً زمینگیر می گردد. وظیفهی ما، مدرس و روشن فکر و دانشجو و هنرمند، ساختن «یک دیدهانداز پرنور» از فرداست. فردای دور، یا این که فردای نزدیک…
جهت مشاهده صفحه اینستاگرام ما اینجا کلیک کنید.