مهاجرت از شهرها به شهرستانها و روستاها از تغییرات ناشی از کرونا روایت خانوادههایی که تغییرات ناشی از کرونا باعث مهاجرتشان از شهرها به شهرستانها و روستاها شده است. روایتهایی از زندگی آدمهایی که بعضی به اختیار و بعضی دیگر اجبارا مجبور به کوچ از تهران یا شهرهای بزرگ دیگری شدهاند… به گزارش شهریارنگار و […]
مهاجرت از شهرها به شهرستانها و روستاها از تغییرات ناشی از کرونا
روایت خانوادههایی که تغییرات ناشی از کرونا باعث مهاجرتشان از شهرها به شهرستانها و روستاها شده است.
به گزارش شهریارنگار و به نقل از روزنامه هشمهری : غروب همان روز که کامیون اسباب و لوازم خانهشان
را از تهران آورد به هندوآباد و همه اهالی ده دیدند که یک بچه شهری برای همیشه آمده تا در روستا زندگی کند
، درست وسط نماز مغرب و عشاء، آنجا که امام جماعت از ثواب نماز غفیله حرف میزد، یکی از مردهای
روستا از صف عقب دست گذاشت روی شانهاش و گفت: «واقعا واسه همیشه اومدی اینجا زندگی کنی؟
همه از هندوآباد میرن تهران یا اصفهان که کار درست و حسابی پیدا کنن، تو جمع کردی اومدی اینجا
چیکار مرد حسابی؟
عرق سرد روی پیشانیاش نشست، با خودش گفت؛ «نکند واقعا تصمیم غلطی گرفتهام؟ و اگر نتوانم زندگی
کنم و مجبور شوم برگردم، چه؟ اگر زنم برخلاف آنچه گفته دوری از تهران و خانواده را طاقت نیاورد چه؟
آن وقت با حرف این مردم که آنی مرا به حال خود رها نمیکنند و از وقتی آمدهام سرشان به زندگی من گرم
است، چه کنم؟»
محسن آذر امسال ۳۳ ساله میشود. در تهران کارگر قهوهخانهای در خیابان شوش بود؛ به قول خودش قهوهچی
. ۵ صبح زیر سماور بزرگ برنجی قهوهخانه را روشن و شب ساعت ۱۱ هم خودش آن را خاموش میکرد.
آخر ماه هم با انعام و گوشهچشم مشتریها و اضافهکاری به جای آشپز و ظرفشوی، ۲ میلیون و ۳۰۰ هزار
تومان حقوق میگرفته: «اینکه محیط کارم را دوست نداشتم و بهخاطر دائم سر پا بودن، زانودرد گرفتم به
کنار، حقوقم کفاف زندگیام رو نمیداد. دستم همیشه جلوی این و آن دراز بود. اجاره خونهام رو همیشه
وسط برج میدادم و ماهی نبود که غرولند و تهدید صاحبخونهها رو نشنوم. تو این ۸ سالی که ازدواج کردیم،
متراژ خونههایی که اجاره کردیم، هر بار آب رفت، از ۷۰ متر شروع شد و به ۴۰ متر رسید. بیتعارف
حال و روز زندگیم خوب نبود و بیپولی آتش شده بود وسط زندگیمون و چندبار ما رو تا مرز طلاق برد.»
محسن با این حال کجدار و مریز کار میکرده تا اول اسفند ۱۳۹۸ که ستاد ملی مبارزه با کرونا، آب پاکی
را ریخت روی دست قهوهخانهدارها و رستوراندارها و تعطیلی مشاغل آنها را تصویب کرد. محسن و
همکارانش بیکار شدند. او چند روز بعد دست زن و دخترش را گرفت و برای استراحت و فرار از کرونا
راهی روستای پدریاش یعنی هندوآباد شد؛ روستایی از توابع اردستان در دل کویر مرکزی که تا تهران ۳۵۸
کیلومتر فاصله دارد و در تقسیمات استانی جزو استان اصفهان محسوب میشود.
تا اواسط فروردین فقط گشتوگذار و استراحت بود، اما پدرش وقتی میبیند که کرونا رفتنی نیست و
قهوهخانهها هم یک روز در میان تعطیل است، پا پیاش میشود که همانجا برود سر کار: «قبل از ماجرای
کرونا هم پدرم در کارخانههای اطراف اردستان برایم کار پیدا میکرد و دائم در گوشم میخوند که بیا اینجا
کار کن و طبقه بالای خونه خودم بشین که الکی ماهی یک و نیم میلیون تومان اجاره ندی. میگفت
اینجا هزینه زندگی کمتره، ولی من زیر بار نمیرفتم. کی آخه تهران رو ول میکنه میاد ته یک دهات
زندگی کنه؟ اما این بار از سر اجبار راضی شدم و در یک کارخانه قابلمهسازی کارم رو شروع کردم.
تمام فکرم این بود که بعد از یکی، دوماه که کرونا تموم شد، برگردم، اما به مرور تصمیمم عوض شد؛
چون دیدم زندگیم کمی بهتر شده.»
در ۱۱ سال زندگی مشترکشان، ۲ بار مهاجرت کردهاند؛ یکبار از تهران به قم و بار دیگر از قم به سرکان
در همدان. بار اول که بار و بنه زندگی را جمع کردند به سمت قم، ۱۲ میلیون به صاحب مغازه بدهکار بودند.
۲ سال بعد، وقتی از قم به سرکان میرفتند، ۵ میلیون قسط عقبافتاده بانکی داشتند.
در تهران، در یکی از کوچههای ۲۰ متری سوم افسریه لبنیات میفروختند.
سال ۹۶ بعد از مهاجرت به قم، وحید در یک شرکت پیمانکاری وابسته به شهرداری مشغول بهکار شد
تا فروردین سال ۹۸ که به بهانه تعدیل نیرو، عذرش را خواستند: «تا بهمن ۹۸ با خرج کردن پسانداز
و فروختن طلا و کار کردن روی ماشین دیگران، زندگی رو یک جور میگذروندیم، اما دی ۹۸ اوضاع خیلی
بد شد و کفگیرمون بدجور ته دیگ خورد. قرار شد بهعنوان یک فروشنده در مغازهای اطراف حرم کار کنم
که کرونا آمد و کار و کاسبی را در قم حسابی کساد کرد.»
آمار مرگومیر که در قم بالا گرفت، ریحانه، همسر وحید پیشنهاد کرد بهطور موقت بروند سرکان پیش
خواهرش تا حداقل جانشان در امان بماند؛ رفتن همانا و مهاجرت دوباره به سرکان همانا.
خواهر ریحانه همان روزهای اول پیشنهاد کرد نانوایی قدیمی سرکان را که ۴ سال پیش تعطیل شده و اهالی
را برای تهیه نان به سختی انداخته بود، اجاره و تنورش را روشن کنند.
وحید و ریحانه هم به ناچار قبول میکنند: «خواهرزنم نانوایی کرده و این کار را بلد بود. کنار دستش
نگاه کردیم و یاد گرفتیم. ۲ماه بعد من شاطر شدم و ریحانه خمیر چونه میکرد.
حالا روزی ۲ بار یکی صبح و یکی غروب نون میپزیم و میدیم دست مردم.»
اوایل مشتریهایشان محدود بود و بیشتر پیرمرد و پیرزنهایی بودند که پای رفتن تا نانواییهای دیگر را نداشتند،
اما رفتهرفته اهالی، کیفیت خوب نان را که دیدند، مشتری شدند. حالا حتی از روستاهای اطراف برای خریدن
نان به سرکان میآیند: «اوایل خواهرزنم صبح به صبح میرفت دم در خانه پیرزن و پیرمردهای سرکان
و میگفت چندتا نون میخواهند. بعد از پخت، خودم با موتور میبردم دم در خانههایشان و تحویل میدادم.
روزهای اول بیشتر از ۵۰ قرص نون نمیفروختیم، اما حالا روزی ۴۰۰ تا ۶۰۰ تا خمیر چونه میکنیم
و مشتریهای مسافر هم داریم.»
مهاجرت دوم در تیر ۹۹ قطعی شد و ریحانه و وحید که هر دو ۳۰ سالهاند، بار دیگر بار و بنه را میبندند
به سمت شهری دیگر و تجربه دیگر؛ مهاجرتی که اصلا راحت نیست و هنوز بعد از ۳ ماه نتوانستهاند
با همه شرایط آن کنار بیایند. کمبود امکانات، دوری از خانواده، خمودگی روستا، نبودن
امکانات تفریحی، تفاوتهای فرهنگی و زبانی و… از نقاط ضعفی است که ریحانه و وحید به آن اشاره میکنند.
«قطعا برای کسی که در تهران متولد شده و با امکانات آنجا بزرگ شده، زندگی در جایی که برای خرید
یک کفش، رفتن به یک درمانگاه یا پیدا کردن یک دکتر عمومی خوب، باید به شهر دیگری برود یا جاییکه
نوع پوشش تو با مردم اونجا متفاوته و دائم زیرچشمی تو رو برانداز میکنن، خیلی سخته.
درسته که شهرهای کوچک از نظر هوا یا آرامش محیط خیلی بهتر از تهران هستند، اما برای زندگی
دائم مشکلات زیادی دارند؛ مثلا اینجا تابستون، ساعت ۶ عصر و پاییز و زمستون حتی زودتر روستا
خلوت میشه و ساعت ۸ تا ۹ عملا همه اهالی خوابن. این برای ما که عادت به زندگی شهری شبانه داریم،
تجربه سختی است یا اینجا یک باشگاه ورزشی نیست که بشه روزی یک ساعت ورزش کرد.
بحث رستوران و سینما و کافیشاپ که به کنار.»
بهنظر ریحانه هم تفریح و سرگرمی در روستا و شهرهای کوچک خیلی کم است و البته از آن میزان کم،
سهم زنان تقریبا نزدیک به صفر است: «مردها، عصرها یا آخر هفته یک قلیان و یک کیلو جوجه برمیدارند
و میروند در باغ و دشتها یا کوه برای گردش و تفریح، اما نه در سرکان و نه در روستاهای دیگری از ایران
، یک جمع زنانه نیست که چنین تفریحی داشته باشد؛ چون زشت و بد است و هزار جور انگ و حرف دیگر.
این میشود که پناه آوردیم به موبایل. اینجا هم یک خط در میون آنتن هست و نیست.»
مهاجرت برای ایرانیان واژه نامأنوسی نیست. در کشوری که پایتخت چندین میلیوننفریاش را تقریبا
مهاجران شکل دادهاند یا در فراز و فرودهای مختلف تاریخ معاصر و در پی رویدادهایی مثل جنگ یا
بلایای طبیعی، همواره تغییر سکونتگاه بهعنوان یک راهکار نجات، گذران زندگی یا ارتقا مطرح بوده،
مهاجرت جزئی از زندگی مردم بوده و هست.
با این حال وقتی صحبت از «مهاجرت معکوس» به میان میآید، فارغ از تعاریف علمی و فنی این اصطلاح،
در ذهنیت عمومی معمولاً مهاجرتهایی مجسم میشود که فرد مهاجر، برای فرار از قیلوقال و شلوغی،
دست به «انتخاب» متفاوتی زده تا زندگی خودش را در شهر یا روستایی کوچک به ساحل نجات برساند.
در این تلقی، قدرت انتخاب و ارتقای سطح زندگی فرد مهاجر پیشفرض است، اما این تمام حقیقت نیست.
آنچه در ادامه میخوانید خردهروایتهایی از مهاجرت معکوس است؛ خردهروایتهایی از زندگی آدمهایی
که بعضی به اختیار و بعضی دیگر اجبارا مجبور به کوچ از تهران یا شهرهای بزرگ دیگری شدهاند.
فارغ از سطح رضایتمندی این افراد از زندگی، آنچه در گفتگو با آنها مشهود است، ناپایداری و
شکنندگی تصمیمشان به سکونت در شهرهای کوچک یا روستاست.
این مسئله -چه در مزیتهای زندگی مبادی مهاجرت ریشه داشته باشد و چه در کمامکاناتی مقاصد-
هر لحظه ممکن است سبب بازگشت این افراد به محل سابق زندگیشان شود و این چیزی است که
نباید از آن در تحلیل مهاجرتهای معکوس این روزها، غافل بود.