من یک معلولم ؛ معلولی که فکر می‌کنم خیلی چیزها از من دریغ شده‌است، حتی حق عاشقی…

من یک معلولم ؛ معلولی که فکر می‌کنم خیلی چیزها از من دریغ شده‌است، حتی حق عاشقی…   جالب اینجاست که فرزندانِ مادران ایرانی و پدران مهاجر نیز از شناسنامه محرومند؛ و این یعنی یک زنِ ایرانی، یک مادر ایرانی اگر به عقد یک مرد مهاجر دربیاید، حق ندارد برای فرزندش تقاضای شناسنامه داشته باشد؛ […]

من یک معلولم ؛ معلولی که فکر می‌کنم خیلی چیزها از من دریغ شده‌است، حتی حق عاشقی…

 

جالب اینجاست که فرزندانِ مادران ایرانی و پدران مهاجر نیز از شناسنامه محرومند؛ و این یعنی یک زنِ ایرانی، یک مادر ایرانی اگر به عقد یک مرد مهاجر دربیاید، حق ندارد برای فرزندش تقاضای شناسنامه داشته باشد؛ این یعنی مادرانی هستند که سهمشان از این آب و خاک قدِ یک شناسنامه کاغذی هم نیست.

به گزارش شهریار نگار و به نقل ار ایلنا: هانیه جهان‌تیغی هستم. اهل زاهدان؛ قدِ من به زحمت یک وجب از دختر دوساله‌ام بلندتر است؛ من یک معلولم ؛ معلولی که فکر می‌کنم خیلی چیزها از من دریغ شده‌است، حتی حق عاشقی…

بعدازظهر یک روز گرم تابستان است. شهرک اندیشه، کنار جاده کرج- شهریار؛ چند دقیقه‌ای پیاده روی و وعده دیدار با خانواده‌ای که حرف‌های زیادی برای گفتن دارند؛ خانواده‌ای که سالهاست از سیستان و بلوچستان، از شهر زاهدان به پایتخت آمده‌اند. هانیه دختر این خانواده است؛ دختر معلول اما بسیار توانایی که ساز می‌زند؛ هانیه  مدافع حقوق کودک است؛ در برنامه‌های کانونِ کودکان کارِ سیستان و بلوچستان شرکت می‌کند و برای بچه‌ها ارگ می‌زند  و دلش می‌خواهد خیلی چیزها عوض شود . هانیه مبتلا به «آکوندروپلازی» است؛ بیماری‌ای که باعث می‌شود رشد استخوان‌های فرد متوقف شود و قد بیمار به صورت قابل ملاحظه ای از حد طبیعی کوتاهتر باشد؛ خیلی کوتاهتر.او مگوید من یک معلولم معلولی که فکر می‌کنم خیلی چیزها از من دریغ شده‌است، حتی حق عاشقی…

وارد اتاق که می‌شود، لبخند مهربان و موهای بلندش جلب توجه می‌کند. دست دخترش را گرفته و در نگاه اول، تشخیص این که این دو نفر، مادر و دختر باشند، کمی دشوار است؛ کمی که می‌گذرد همه چیز مشخص می‌شود؛ این یکی هانیه است و آن یکی، دختر تقریبا دوساله اش، نیلا. دختری که شناسنامه ندارد؛ دختر بچه‌ی زیبایی که از روز تولد، پدرش را ندیده‌است.

قصه زندگی هانیه مثل داستان خیلی از معلولینِ دیگر،  غم‌انگیز است؛ قصه زندگی معلولین ایرانی، قصه محرومیت‌هاست؛ انگشت‌نماشدن‌ها؛ تبعیض‌ها، حسرت خوردن‌ها… هانیه هم از این خاطرات در سی سالی که پشت سر گذاشته زیاد دارد. تا دیپلم را به هر زحمت که بوده در مدارس عادی زاهدان درس خوانده و بعد، دانشگاه آزاد زاهدان، رشته گرافیک قبول شده؛ اما پس از  یکی دو ترم مجبور شده انصراف بدهد؛ خودش می گوید: برایم کارکردن با دستگاهها سخت بود؛ مثلا دستگاه چاپ سیلک، اصلا قدم به این دستگاه نمی رسید.  اساتید و مسئولان دانشگاه هم همکاری نکردند؛ مجبور شدم از رویایم چشم پوشی کنم؛ انصراف دادم، حالا بعدِ چند سال می‌خواهم در کلاس نقاشی ثبت نام کنم.

اما اوج قصه هانیه جای دیگری است؛ جایی که عاشق می‌شود و عشق، همزاد غم و محرومیت، هم  به جان خسته‌ی او گرما می‌بخشد و هم او را می‌سوزاند:

«علی کارگر بود؛ یک کارگر افغانستانی؛ لواسان در یک کارگاه مکانیکی کار می‌کرد؛ چند سال پیش خیلی اتفاقی آشنا شدیم و این آشنایی  تبدیل شد به  یک قصه طولانی عاشقی، پرفراز و نشیب تا ازدواج.»

قصه عاشقیِ هانیه دختر معلول اما هنرمند و توانا و علی، کارگر مهاجری که هیچ مشکل جسمانی ندارد، حتی به قول دور و بری‌ها خیلی هم خوشتیپ و دخترپسند است، قصه ای طولانی‌ است؛ قصه‌ای است پر از درد و حرمان؛ دو سه سالی طول می‌کشد که خانواده علی به این ازدواج رضایت بدهند، از نظر آنها دختر معلولی مثل هانیه نمی‌تواند به درد علیِ سالم و رشید بخورد؛ تازه بعد از رضا دادن و آمدن برای خواستگاری، وقتی قرار عقد و ازدواج را می‌گذارند، باز در آخرین روزها پشیمان می‌شوند؛ نه چنین ازدواجی به صلاح نیست.

علی می‌ماند و عشقی نامتعارف که نمی‌تواند از آن دل بکند؛ هانیه همه زندگی اوست؛ پس به تنهایی، بدون حمایت خانواده،  کنار این عشق می‌ماند ؛ محضر می‌روند و عقد می‌کنند.

اما یک مشکل دیگر هم هست، علی کارگر مهاجرِ افغانستانی، با وجود این که متولد ایران است و سالها در این آب و خاک، کارگری کرده، با وجود این که پدرش در جنگ ایران و عراق، همدوش و همراه رزمندگانِ ایرانی جنگیده، شناسنامه ندارد. ازدواج می‌کنند اما بدون شناسنامه‌ی علی، کار چندان آسان نیست. هانیه این ازدواج در شهر مشهد را اینطور توصیف می‌کند:

«سال ۹۳ محضر رفتیم و عقد کردیم؛ عقدنامه شرعی داریم اما ازدواج، ثبت قانونی نشد؛ اسم علی را در شناسنامه من هم ننوشتند؛ هیچ کس همکاری نکرد..»

بعد ازدواج، هانیه علیرغم تعجب خانواده و پزشکان باردار می شود:

«باردار که شدم، پزشکان گفتند بدنت گنجایش حمل جنین را ندارد؛ نهایت، پنج ماه بتوانی تحمل کنی بعد باید زایمان زودرس داشته باشی؛ اما پنج ماه گذشت و پزشکان دیدند مشکلی نیست؛ در کمال ناباوری، هفت ماه هم گذشت و مشکلی پیش نیامد، و من در نُه ماهگی بارداری مثل همه مادران، وضع حمل کردم؛ دکترها جمع شده بودند و عکس برمی‌داشتند؛ همه متعجب بودند؛ دخترم نیلا با سه کیلو وزن متولد شد. اما در کمال تاسف به بچه‌ام هم شناسنامه ندادند؛ فقط یک گواهی تولد از بیمارستان دارد؛ همین.»

تولد نیلا، یک اتفاق نامنتظره، چیزی شبیه معجزه برای هانیه بود؛ خوشبختی، که زمانی چنان دور و ناممکن می‌نمود، از در و دیوار سرازیر شده بود؛ خوشبختی‌ای که با هجوم مشکلاتِ رنگ به رنگ،  دیری نمی‌پاید. چند روزی از تولد نیلا می‌گذرد که پدرش، علی رخت سفر می‌بندد و از مرز عبور می‌کند؛ مقصد پناهندگی و  اروپاست. علی راهیِ آلمان می‌شود.

هانیه روزهای رفتن علی را سخت‌ترین روزهای عمرش می‌داند و با یک دنیا حسرت می‌گوید:

«اوایل اصلا نمی‌توانستم رفتنش را قبول کنم. نمی‌توانستم بپذیرم که آن عشق و عاشقی و آن همه جنگیدن، به جدایی منجر شده؛ اما چند وقت که گذشت، باورم شد که علی چاره دیگری نداشته؛ بعد از سی سال زندگی در ایران، هیچ حق و حقوقی برایش قایل نبودند؛ شناسنامه نداشت؛ گواهینامه رانندگی نداشت؛ حتی یک سیم کارت ایرانسل نمی‌شد به نامش باشد؛ خودش و پدرش سالها کارگری کرده بودند اما همیشه از حقوق شغلی یک کارگر ساده محروم مانده بودند؛ حداقل آنجا در آلمان، اگر کارش درست شود، آینده‌اش بهتر می‌شود؛ همین الان که هنوز پرونده‌اش در مرحله بررسی است، کلاس رانندگی رفته و دارد گواهینامه می‌گیرد؛ می‌خواهد درس بخواند؛ در ایران که تا سوم راهنمایی بیشتر نگذاشتند تحصیل کند.»

حالا هانیه مانده و یک دختر دوساله‌ی بی شناسنامه؛  لینا، دختر هانیه، نسل سوم افغانستانی‌های ساکن ایران است؛ نسل سوم مهاجرانی که هیچ آینده روشنی ندارند؛ افغانستانی‌هایی که سرنوشتشان فقط فَعلِگیِ بی‌حق و حقوق است؛ هانیه اما هنوز از عشق ناامید نشده؛ او  با علی، همسرش، در ارتباط است؛ می‌گوید قصدمان رفتن به آلمان پیش علی است، اما بی‌شناسنامگی دخترم را چه کنم.

مادر هانیه نیز در این مصیبت‌ها همراه دخترش است؛ او  خودش را در سرنوشت دخترش مقصر می‌داند؛ موقع حرف زندن گریه می‌گوید؛ این زن، از رنج می‌گوید؛ رنجِ مادری، رنج و رنج؛ زندگی سلسله بی‌پایان رنج‌هاست:

«کارمند دانشگاه علوم پزشکی زاهدان بودم. در آزمایشگاه، بخش بیوشیمی کار می‌کردم؛ پزشکان گفتند سر و کار داشتن با مواد شیمیایی باعث معلولیتِ دخترم شده؛ مشکل دخترم ژنتیکی است و شغل پرخطر من این مصیبت را به سرش آورده؛ ما را نَه آموزش داده بودند و نه دوره دیده بودیم؛ یک راست ما را فرستادند آزمایشگاه و نگفتند خطرات این شغل چیست؛ جالب است که بعد از به دنیا آمدن دختر معلولم، هیچ حق و حقوقی برایم قائل نشدند؛ نه مزایایی به من تعلق گرفت و نه حتی از شیفت های کاریم کم کردند؛ باز هم شب‌کاری داشتم، باز هم ساعتهای طولانی سرو کار داشتن با مواد شیمیاییِ خطرناک؛ سرِ بارداری دو فرزند بعدی‌ام، خودم بودم که متوجه خطر شدم و نُه ماهِ تمام، پایم را در آزمایشگاه نگذاشتم….»

مادر هانیه معتقد است اگر شغل دیگری داشت، یا حداقل اگر مسئولان و بالاسری‌ها در آزمایشگاه اینقدر بیخیال و بدون توجه نبودند، امروز دخترش، این همه درد و مصیبت نداشت؛ مصائبی که انگار تمامی ندارند..

هانیه این روزها در خانه نقاشی می‌کند و کتاب می‌خواند؛ تنها دلخوشیش دخترش نیلاست؛ او  آرزوهایش را برمی‌شمارد: منبعِ درآمدی ندارم؛  من عضو فعالِ بهزیستی زاهدان بودم؛ نماینده معلولین استان بودم؛ تقاضا دارم بهزیستی حداقل امثال من را  تحت حمایت بیشتر قراردهد و با استفاده از سهمیه معلولین ما را استخدام کند. اما بزرگترین آرزویم این است که خانواده‌ام دورِ هم جمع شوند؛ یا شرایط در ایران برای همسرم تغییر کند یا ما برویم اروپا و با او زندگی کنیم. اما مهمتر از همه این است که  فرزندم شناسنامه داشته باشد؛

ایران سالهاست به پیمان‌نامه حقوق کودک پیوسته؛ ایران در اسفند ۱۳۷۲ با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید شورای نگهبان،  به طور رسمی این کنوانسیون را پذیرفت؛ در این پیمان‌نامه آمده که همه کودکان حق داشتن شناسنامه دارند؛ اما در سالهای پس از تصویب،  این الزام قانونی هرگز رعایت نشده؛ هزاران کودک افغان در ایران سالها و سالها بدون شناسنامه زندگی کرده‌اند و هنوز هم مجبورند با همان وضع ادامه حیات بدهند؛ حتی بسیاری از کودکان بلوچِ ایرانی که ازدواج والدینشان ثبت قانونی نشده، شناسنامه ندارند. جالب اینجاست که فرزندانِ مادران ایرانی و پدران مهاجر نیز از شناسنامه محرومند؛  و این یعنی یک زنِ ایرانی، یک مادر ایرانی اگر به عقد یک مرد مهاجر دربیاید،  حق ندارد برای فرزندش تقاضای شناسنامه داشته باشد؛ این یعنی مادرانی هستند که سهمشان از این آب و خاک قدِ یک شناسنامه کاغذی هم نیست.

چرا باید دخترم از همه حقوق محروم بماند؟ این جمله، آخرِ صحبت های ماست؛ مادر معلولی که برای کودکان کار، سرود «ای ایران» می‌نوازد، می‌خواهد بداند چرا به فرزند خودش  از این وطن، از ایران یک شناسنامه هم نمی‌رسد؛ اشک مجال ادامه صحبت را نمی‌دهد؛ دیگر ادامه نمی‌دهیم؛ زندگی سلسله بی‌پایان رنج‌هاست؛ رنج‌هایی که با عشق در هم می‌تَنند؛  من یک معلولم ،رنج‌های بی‌پایان عاشقی…

من یک معلولم ؛ معلولی که فکر می‌کنم خیلی چیزها از من دریغ شده‌است، حتی حق عاشقی… ؛ من یک معلولم…

گزارش: نسرین هزاره مقدم