عیّاری که عیارش از طلا بالا تر بود / شهید مهران عیار اسدی

عیّاری که عیارش از طلا بالا تر بود شهید مهران عیار اسدی   عصر یک روز دلگیر  و بی رمق از اولین ماه های پس از انقلاب، غرق در افکار پراکنده و مشوشم بودم و در ذهن ماتم زده کودکانه خویش شعارهای انقلاب را در حمایت از مستضعفین مرور میکردم و آرزو میکردم این روزها […]

عیّاری که عیارش از طلا بالا تر بود

شهید مهران عیار اسدی

 

عصر یک روز دلگیر  و بی رمق از اولین ماه های پس از انقلاب، غرق در افکار پراکنده و مشوشم بودم و در ذهن ماتم زده کودکانه خویش شعارهای انقلاب را در حمایت از مستضعفین مرور میکردم و آرزو میکردم این روزها هم مثل آفتابی که داشت غروب میکرد، غروبی ابدی داشته باشد.

صدای در که انگار کسی با ریتمی خاص بر آن میکوفت رشته افکارم را از هم گسیخت…

 

مادر بزرگ که در را باز کرد چهارچوب در پر شد از هیبت جوانی قد بلند، با موهای مجعد و چهره ای متبسم و نگاهی نافذ…

داخل حیاط آمد، سلامی داده و از مادر بزرگ پرسید : مادر جان تنها زندگی میکنید؟

مادر بزرگ با سر اشاره ای به من و برادر کوچکترم کرد و گفت همراه با این دو نوه ام که یکی دوازده و دیگری نه ساله است.

کمی که با مادر بزرگ صحبت کرد فهمیدم در باره درامد و معیشت ما پرس و جو میکند.

راستش ما هیچ درامدی نداشتیم، بعد از فوت پدر در پنج سالگی ام و رفتن مادر به تهران برای کار من و برادر کوچکم با مادر بزرگم زندگی میکردیم.

زندگی ای که ارزو میکردم ای کاش زودتر تمام میشد و رنج مادر بزرگ برای نگهداری ما به اتمام میرسید اما…

انگار روزگار نقشه دیگری داشت…

آن جوان هنوز با مادر بزرگ مشغول صحبت بود و من هر لحظه دور تر میشدم

دور میشدم که غرورم کمتر شکسته شود

دور میشدم که صدای حزن انگیز مادر بزرگ کمتر ناراحتم کند

یادم می اید جوان به مادر بزرگ میگفت که انقلاب شده و انقلاب میخواهد به شما کمک کند و از فقر نجاتتان دهد

مادر بزرگ دعایش میکرد و توضیح میداد بزرگ کردن ما با دست خالی چقدر برایش در تمام این سالها سخت بوده است

سرم پائین بود و عصبانیت و خجالت آمیخته ناشی از صحبت کردن در باره فقرمان سخت آزار میداد و دوست داشتم زودتر از خانه مان برود.

ناگهان دیدم به سمتم می آید، صدایم کرد…

از شدت نفرت حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم با سردی اسمم را گفتم که بروم باز پرسید کلاس چندمی؟اسم داداشت چیه؟و…

صدایش اینقدر مهربان بود و نگاهش اینقدر قوی که حس کردم تمام نفرت و ناراحتیم دارد در مهربانیش حل میشود

با او همکلام شدم

یادم نیست چقدر زمان گذشت و در باره چه چیزهائی حرف زدیم اما دیگر حس حقارت نداشتم، انگار برادر بزرگتری که همیشه ارزوی بودنش را داشتم پیدا کرده بودم…

دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت انقلاب شده، انقلاب مستضعفین و قرار است وضع شما خوب بشود…

زمان کوتاهی بود و رفت و حالا بعد از سی و هشت سال که از آن روزها میگذرد احساس میکنم چقدر به او نزدیکم و خاطره آن روز هرگز از ذهنم پاک نمیشود

جوان مودب خوش سیمائی که با آن ادبیات تازه رواج یافته انقلابی آن زمان نماد کامل انقلاب و انقلابیون اصیل بود

تازه انقلاب شده بود و نیروهای انقلاب عازم روستاها شده بودند تا مستضعفان این کشور را شناسائی کنند، او نیز به نمایندگی از نهاد تازه تاسیس جهاد سازندگی عازم روستای ما شده بود…

آن روز وقتی داشت خداحافظی میکرد هرگز فکر نمیکردم این آخرین باری باشد که برادر تازه پیدا کرده ام را خواهم دید…

در تمام این سی و هشت سال خاطره آن روز اشک را در چشمانم جاری میکند

درست مثل همین حالا…

شهید مهران عیار اسدی  اولین شهید شهریار که همان روزها برای دفاع از خاک وطن و ناموس وطن داوطلبانه به جبهه های جنگ شتافت…

و شهادتش او را برای همیشه از من گرفت…

روحش شاد و یادش گرامی

شهید مهران عیار اسدی /

شهید مهران عیار اسدی