راستی، زلزله چقدر تکانمان داده است!!! این انار اسماعیل من بود نذر کرده بودم در طولانی ترین شب سال قربانی اش کنم.دل توی دلم نبود که پنجشنبه شب برسد و انارجان را توی یک سینی مسی به قربانگاه ببرم.خوب توی مشتم بچرخانمش،گلوگاهش را ببرم و چلیک خون سرخش را توی سینی بشنوم. دیشب قصد کرده […]
راستی، زلزله چقدر تکانمان داده است!!!
این انار اسماعیل من بود نذر کرده بودم در طولانی ترین شب سال قربانی اش کنم.دل توی دلم نبود که پنجشنبه شب برسد و انارجان را توی یک سینی مسی به قربانگاه ببرم.خوب توی مشتم بچرخانمش،گلوگاهش را ببرم و چلیک خون سرخش را توی سینی بشنوم.
دیشب قصد کرده بودم این سناریوی خواستنی را مکتوب کنم که زمین لرزید..
به ثانیه هم نکشید که ابراهیم بودن از یاد رفت.تمام بت هایی که شکسته بودم، تمام ایدئولوژی ها ، هنجار ها و رسومات بی رحم روزمره، آنجا که مردم چیزهای ارزشمند و برخی دیگر ارزش های خود را در خانه ها جا گذاشتند،کمرنگ شد.یلدا و انار و سناریوی قتلش ،لا به لای جیغ های کودک همسایه گم شد.
شب سختی بود.در ازدحام آدمهای وحشت زده پتو به دوش و ترافیک عجیب ماشین ها،یک لحظه تصویر انار جلوی چشمم زنده شد.
فکر کردم که ای کاش همان دیشب لذت ترش و شیرینش را چشیده بودم.بی برنامه…
بی سناریو…
بی آنکه برای خواستنش و دوست داشتنش نقشه ای کشیده باشم.فردای شبلرزه بود که شنیدم کسی میگفت به خیر گذشت….
اما من معتقدم از سر گذشت…
خدا را شکر…
خدا را شکر که یلدایمان سیاه نشد…
خدا را شکر که بی قراری زمین، اگرچه قرارمان را گرفت اما عزیزانمان را نه…
خدا را شکر که صبح بعد از زلزله چشمانمان آفتاب را دید و شهر شهریاری که هنوز محکم و استوار سر جایش ایستاده است.
اما نمیدانم این تکانه ها ، چیزی را در ما تکان داده است یا نه.
نمیدانم کی میشود گفت به خیر گذشت؟؟؟
حالا چند ساعتیست که زمین دارد نقاهت تب و لرزش را می گذراند.حالا دوباره انارجان توی مشتم است اما به قول کمال الملک توی همان فیلم سالهای کودکی، حال من،حال تشنه دیر به آب رسیده است، حال فقط شوق نوشیدن دارم.چشمه گوارایی کجاست؟؟؟
فکر کردم اینکه یک انار ناقابل بود اما کاش ما آدمها، قبل از انکه دیر تر بشود، بی برنامه، بی سناریو، کمی بیشتر هوای هم را داشته باشیم.به همه آدمها فکر میکنم.به تک تک ثانیه هایی که میتوانستم آدم مفیدتری باشم در حالیکه منفعت طلبی ها و تنبلی ها و روزمره های بی فایده ،از فطرتم دورم کرد.بی خیال خونریزی سرخ انار میشوم.بی مقدمه دست مادرم را میبوسم.چیزی در قلبم تکان میخورد،سر میخورد و در انگشتانم منتشر میشود.می نویسم حالا به خیر گذشت.
انگار غافلگیرش کرده ام.
راستی زلزله چقدر تکانمان داده است؟؟؟
سحر هادیلو