برای کودک کار که شیشه ماشینم را کثیف کرد حد فاصل میدان امام تا فرمانداری شاید….شاید این آسفالت های کهنه همیشه آبستن حوادثی است که زیرپوست شهر اتفاق می افتد و غروب سرد زمستانی اش مرا به سلسله جنگهای قانون و وجدان متصل می سازد. نبردی که طول و عرضش فراتر از مرزهای تجربه من […]
برای کودک کار که شیشه ماشینم را کثیف کرد
حد فاصل میدان امام تا فرمانداری شاید….شاید این آسفالت های کهنه همیشه آبستن حوادثی است که زیرپوست شهر اتفاق می افتد و غروب سرد زمستانی اش مرا به سلسله جنگهای قانون و وجدان متصل می سازد.
نبردی که طول و عرضش فراتر از مرزهای تجربه من و توست…اصرار دارد شیشه را پاک کند. ماشین جان را تازه از کارواش آورده ام و دلم برنمیدارد که کودک کار با دستمال چرکینش به جان شیشه نونوار شده اش بیفتد.میگویم نمیخواهم.بی اعتنا، کارش را می کند.کف سیاه روی شیشه، کفرم را در می آورد.کم مانده که از شیشه نیمه باز، سرش را به فرمان بچسباند.دستمزد خرابکاری اش را می خواهد.میگویم نمی دهم. ده ثانیه تا چراغ سبز…دوباره اصرار می کند.نگاهش به شمارش معکوس ثانیه هاست.سه… دو…. یک …. در لحظه حرکت، حجم زیادی از آن کف سیاهش را روی شیشه می ریزد.برف پاک کن ها با عجله شیشه را می روبند و من به خشم واگیردار این مردم فکر می کنم و انتقامی که بخاطر هیچ از من گرفته شده.چه کسی مقصر است؟ گیرم که کاری از ما برنمی آید اما چند بار این سکانس را دیده ایم و بی تفاوت عبور کرده ایم؟یاد روز اول دبستان می افتم…روزهای اول دانشگاه….روز اول پرستار شدنم و همه آن چیزهایی که قرار بود باشم…یاد همه مایی که وجدانمان را بر سر معمولی شدن از دست داده ایم و حالا حتی به یاد نمی آوریم که چه می خواستیم و چه شدیم…اینها را می نویسم تا تو مخاطب گوشه گیر و درگیر در بلوای زندگی بخوانی.بخوابی، بلکه سناریوی بعدی پیش از آنکه مرا واژگون سازد تو را تکان بدهد.شاخسارهایت تکان بخورد، خوشه های روزمرگی فرو بریزد و یادت بیاد که همه ما میخواستیم روزی خودمان را برای گسترش چیزی به نام انسانیت وقف کنیم. قرار بود کیمیاگر کتاب های پائولو کوئیلو باشیم و حالا آنقدر سرگرم محاسبه اعداد و ارقام زندگی شده ایم که گورستانی از آرزوهای بر باد رفته را با جمله ” چون می گذرد غمی نیست ” ختم کرده ایم.با خود می گویم درست است که توان تغییر دو دوتا چهارتای این دنیا را ندارم اما شاید رسالت رسانه اینست.شاید روزی این کلمات در پیش چشم شهردار و فرماندار و همه آدم قوی ها بلغزد و آنان در حالیکه به مسائل پیچیده تری فکر میکنند، ناخوداگاه سرشان دوباره به سمت این کاغذها بچرخد و به این فکرکنند که در گوشه ای از این شهر آدم هایی هستند که در چهارچوب قوانین و با هدف آباد کردن این شهر، هنوز به کیمیاگری فکر می کنند…
کودک کار /
سحر هادیلو
این مطلب بدون برچسب می باشد.